وصف تابستان و به سفر حج رفتن لیلی و همراه شدن مجنون با قافلهٔ وی
سیاح حدود این ولایت
نظام عقود این حکایت
زین قصه روایت اینچنین کرد
کن خاک نشیمن زمین گرد
چون ماند زطوف کوی لیلی
وز گامزدن به سوی لیلی
آشفته و بیقرار میگشت
شوریده به هر دیار میگشت
روزی که سمو نیمروزی
برخاست به کوه و دشتسوزی،
شد دشت زریگ و سنگ پاره
طشتی پر از اخگر و شراره
حلقه شده مار از او به هر سوی
زآن سان که بر آتش اوفتد موی
گر گور به دشت رونهادی
گامی به زمین او نهادی،
چون نعل ستور راهپیمای
پر آبله گشتیاش کف پای
گیتی زهوای گرم ناخوش
تفسان چو تنورهای زآتش
هرچشمه به کوه زو خروشان
سنگین دیگی پر آب جوشان
کردی ماهی زآب ، لابه
با روغن داغ ، روی تابه
هرتختهٔ سنگ داشت بر خوان
نخجیر کباب و کبک بریان
از سایه گوزن دل بریده
در سایهٔ شاخ خود خزیده
بیچاره پلنگ در تب و تاب
در پای درخت سایه نایاب
افتاده چو سایهٔ درختی
ظلمت لختی و نور لختی
گشته به گمان سایه ، نخجیر
زآسیمه سر به وی پنه گیر
مجنون رمیده در چنین روز
انگشت شده زبس تف و سوز
زو شعلهٔ دل زبانه میزد
آتش به همه زمانه میزد
آرام نمیگرفت یک جای
میسوخت مگر بر آتشاش پای
ناگاه چو لاله داغ بر دل
بالای تلی گرفت منزل
انداخت به هر طرف نگاهی
از دور بدید خیمهگاهی
برجست و نفیر آه برداشت
ره جانب خیمهگاه برداشت
آنجا چو رسید از کناری
بیرون آمد شتر سواری
بر وی سر ره گرفت مجنون
کای طلعت تو به فال، میمون!
این قافله روی در کجایاند؟
محمل به کجا همی گشایند؟
گفتا : «همه روی در حجازند
در نیت حج بسیج سازند»
پرسید : «در آن میان زخیلی»
گفتا : «لیلی و آل لیلی!»
مسکین چو شنید از وی این نام
زین گفت و شنو گرفت آرام
از گرد وجود خویشتن پاک
افتاد بسان سایه بر خاک
بعد از چندی زخاک برخاست
هستی خویش پاک برخاست
لیلی میراند محمل خویش
مجنون از دور با دل ریش
میرفت رهی به آن درازی
با محمل او به عشقبازی
لیلی چو به عزم خانه برخاست
خانه به جمال خود بیاراست،
چشمش سوی آن رمیده افتاد
خون جگرش زدیده افتاد
بگریست که : «ای فراق دیده!
درد و غم اشتیاق چونی
در کشمکش فراق چونی؟
در آتش اشتیاق دیده!
«من بیتو چه دم زنم که چونم؟
اینک زدو دیده غرق خونم!
روزان و شبان در آرزویت
تنها منم و خیال رویت»
مجنون به زبان بی زبانی
هم زین سخنان چنانکه دانی،
میگفت و زبیم ناکس و کس،
چشمی از پیش و چشمی از پس
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ
کردند به طوف کعبه آهنگ
لیلی به طواف خانه در گرد،
مجنون زقفاش سینه پر درد
آن، سنگ سیاه بوسه میداد،
وین یک، به خیال خال او شاد
آن برده دهان به آب زمزم،
وین کرده به گریه دیده پر نم
آن روی به مروه و صفا داشت،
وین جای به ذروهٔ وفا داشت
آن در عرفات گشته واقف،
وین واقف آن، در آن مواقف
آن روی به مشعر حرامش،
وین در غم شعر مشکفامش
آن تیغ به دست در منی تیز،
وین بانگ زده که: خون من ریز!
آن کرده به رمی سنگ آهنگ،
وین داشته سر به پیش آن سنگ
آن کرده و داع خانه بنیاد،
وین کرده زبیم هجر فریاد
لیلی چو از آن وداع پرداخت
مسند به درون محمل انداخت
مجنون به میانه فرصتی جست
جا کرد به پیش محملش چست
هر دو به وداع هم ستادند
وز درد زدیده خون گشادند
کردند وداع یکدگر را
چون تن که کند وداع، سر را
ملاقات کردن مجنون، لیلی را غیبت مردان قبیله
مجنون به هزار نامرادی
میگشت به گرد کوه و وادی
لیلی میگفت و راه میرفت
همراه سرشک و آه میرفت
ناگه رمهای برآمد از راه
سردار رمه شبانی آگاه
گفت: «ای دل و جان من فدایت!
روشن بصرم زخاک پایت!
یابم زتو بوی آشنایی
آخر تو کهای و از کجایی؟»
گفتا که : «شبان لیلیام من
پروردهٔ خوان لیلی ام من»
مجنون چو نشان دوست بشنید
چون اشک به خون و خاک غلتید
افتاد زپای رفته از کار
چشم ازنظر و زبان زگفتار
بیخود به زمین فتاد تا دیر
در بیخودی ایستاد تا دیر
و آخر که به هوشیاری آمد
درپیش شبان به زاری آمد
کام روز زوی خبر چه داری؟
گو روشن و راست هر چه داری!
گفتا که:«کنون خوش است درحی
کس نیست به گرد خیمهٔ وی
د خیمهٔ خود نشسته تنهاست
چون ماه میان هاله یکتاست
مردان قبیله رخت بستند
وز عرصهٔ حی برون نشستند
دارند هوای آنکه غافل
برقصد گروهی ازقبایل
سازند نگین به صبحگاهان
برغارت مال بیپناهان»
ازوی چو سماع این بشارت
صبری که نداشت کرد غارت،
لیلیگویان به حی درآمد
فریاد زجان وی برآمد
بانگی بزد از درون غمناک
وافتاد بسان سایه برخاک
لیلی چوشنید بانگ، بشناخت
ازخانه برون مقام خود ساخت
بیرون از در چه دید؟ مجنون!
افتاده زعقل و هوش بیرون
بالای سرش نشست خونریز
از نرگس شوخ فتنهانگیز
ازگریه به رویش آب میزد
نی آب ، که خون ناب میزد
زآن خواب گران به هوشاش آورد
در غلغلهٔ خروشاش آورد
برخاست به روی دوست دیدن
بنشست به گفتن و شنیدن
آن بود زناله درد دل گوی،
وین بودبه گریه رخ به خون شوی
آن گفت که: «بیرخت بجانام! »
وین گفت که:«من فزون از آنام!»
آن گفت: «دلم هزار پارهست!»
وین گفت که:«این زمان چه چارهست؟»
آن گفت که: «هجر جان گدازست»
وین گفت که: «وصل چارهسازست»
آن گفت که: «بی تو دردناکام»
وین گفت که: «از غمت هلاکام»
آن گفت: «مراست دل ز غم ریش»
وین گفت:«مراست ریش از آن بیش»
آن گفت:«نمیروم از این کوی»
وین گفت:«به ترک جان خود گوی!»
آن گفت : «در آتشام زدوری»
وین گفت که:«پیشه کن صبوری!»
آن گفت که:«که صبر نیست کارم»
وین گفت: «جز این دوا ندارم»
آن گفت که:«خوش بود رهایی»
وین گفت : « زمحنت جدایی»
آن گفت:«فغان زکینه کیشان!»
وین گفت که: «باد مرگ ایشان!»
آن گفت:«دلم ز غم دو نیم است»
وین گفت:«چه غم؟خدا کریم است!»
چون گفته شد آنچه گفتنی بود
و آن راز که هم نهفتنی بود
با هم به وداع ایستادند
وز هر مژه سیل خون گشادند
آن روی به دشت کرد یا کوه
وین ماند به جا چو کوه اندوه
اینست بلی زمانه را خوی
آسودگی از زمانه کم جوی!
صد سال بلا و رنج بینی
کسوده یکی نفس نشینی
نا کرده تو جای خویشتن گرم
هیچاش نید زروی تو شرم
دستات گیرد، که: زود برخیز!
پایات کوبد به سر، که: بگریز!
رفتن پدر و اعیان قبیلهٔ مجنون به خواستگاری لیلی
مشاطهٔ این عروس طناز
مشاطگی اینچنین کند ساز
کان پی سپر سپاه اندوه
در سیل بلا فتاده چون کوه،
چون ماند برون زکوی لیلی
جانی پر از آرزوی لیلی
شد حیلهگر و وسیلهاندیش
زد گام سوی قبیلهٔ خویش
زاعیان قبیله جست یک تن
چون جان زفروغ عقل روشن
گفت : «این به توام امید یاری!
دارم به تو این امیدواری
کز من به پدر بری سلامی
وز پی برسانیاش کلامی
کآخر طلب رضای من کن!
دردم بنگر ، دوای من کن!
لیلی که مراد جان من اوست
فیروزی جاودان من اوست،
گو با پدرش که: کین نورزد
با من! که جهان بدین نیرزد
باشم به حریم احترامش
داماد نه ، کمترین غلامش»
آن یار تمام بیکم و کاست
گریان ز حضور قیس برخاست
ز آن ملتمسی که از پدر کرد
اشراف قبیله را خبر کرد
با یکدگر اتفاق کردند
سوگند بر اتفاق خوردند
سوی پدرش قدم نهادند
وآن دفتر غم زهم گشادند
با او سخنان قیس گفتند
هر مهره که سفته بود سفتند
دانست پدر که حال او چیست
برروی نهاد دست و بگریست
محمل پی رهروی بیار است
وز اهل قبیله همرهی خواست
راندند زآب دیده سیلی
تا وادی خیمه گاه لیلی
آمد پدرش چنان که دانی
وافکند بساط میهمانی
چون خوان زمیانه برگرفتند
و افسون و فسانه در گرفتند،
هرکس سخنی دگر درانداخت
پرده زضمیر خود برانداخت
گفتند درین سراچهٔ پست
بالا نرود نوا زیک دست
تا جفت نگرددش دو بازو،
خود گو که چسان شود ترازو؟
وآنگاه به صد زبان ثناگوی
کردند به سوی میزبان روی
کای دست تو بیخ ظلم کنده!
حی عرب از سخات زنده!
در پرده تو را خجسته ماهیست
کز چشم دلت بدو نگاهیست
برظلمتیان شب ببخشای!
وین میغ زپیش ماه بگشای!
طاق است و ، بود عطیهای مفت
باطاق دگر گرش کنی جفت
قیس هنریست دیگر آن طاق
چون بخت به بندگیت مشتاق
در اصل و نسب یگانهٔ دهر
در فضل و ادب فسانهٔ شهر
محروماش ازین مراد مپسند!
داماد گذاشتیم و فرزند،
بپذیر به دولت غلامیش!
زین شهد رهان زتلخکامیش!
لایق به هماند این دو گوهر
مشتاق هماند ا ین دو اختر
آیین وفا و مهربانی
گفتیم تو را ، دگر تو دانی!
آن دور زراه و رسم مردم
ره کرده زرسم مردمی گم
مطموره نشین چاه غفلت
طیاره سوار راه غفلت
یعنی که کفیل کار لیلی
برهمزن روزگار لیلی
برابروی ناگشاده چین زد
صد عقدهٔ خشم برجبین زد
گفت:«این چه خیال نادرست است؟
چون خانهٔ عنکبوت سست است
گر این طلب از نخست بودی
در کیش خرد درست بودی
امروز که حیز زمانه
پرشد زنوای این ترانه،
یک گوش نماند در جهان باز
خالی زسماع این سر آواز
طفلان که به هم فسانه گویند،
این قصه به کنج خانه گویند
رندان که به نای و نوش کوشند،
پیمانه بدین خروش نوشند
ناصح که نهد اساس تعلیم،
از صورت حال ما کند بیم
رسوایی ازین بتر چه باشد؟
باشد بتر این ز هر چه باشد!
شیشه که شود میان خاره
زافتادن سخت پاره پاره،
کی زآب دهان درست گردد؟
برقاعدهٔ نخست گردد؟
خیزید و در طلب ببندید!
زین گفت و شنود لب ببندید!
عاری که به گردن من آید
آلایش دامن من آید
عاری دگرم به سر میارید!
من بعد مرا به من گذارید!
آن خس که به دیده خست خارم،
چون دیدهٔ خود بدو سپارم؟
زآن کس که به دل نشاند تیرم،
چون دعوی دلدهی پذیرم؟
چون عامریان نشسته خاموش
پرگشت ازین محالشان گوش
مهر از لب بسته برگرفتند
آیین سخن زسر گرفتند
گفتند : «حدیث عار تا چند؟
زین بیهوده افتخار تا چند؟
قیس هنری بجز هنر نیست
وز دایرهٔ هنر به در نیست
عشقی که زدهست سر زجیبش
هان! تا نکنی دلیل عیبش!
در پاکی طبع نیست عاری
برچهرهٔ فخر از آن غباری
گفتی : لیلی ازین فسانه
رسوا گشتهست در زمانه،
رسوایی او بگو کدام است؟
کز عاشقیاش بلند نام است!
هر چند که قیس گفت وگو کرد،
دلالگی جمال او کرد
دلاله اگر هزار باشد،
زینسان نه سخن گزار باشد
دلالگی جمال دلدار
نه عیب بود در او و نی عار»
آن کجرو کجنهاد کجدل
در دایرهٔ کجیش منزل
چون این سخنان راست بشنید
چون بیخبران زراست رنجید
گفتا : «به خدایی خدایی
کز وی نه تهیست هیچ جایی،
کز لیلی اگر درین تک و پوی
خواهید برای قیس یک موی،
یک موی وی و هزار مجنون،
گو دست زوی بدار ، مجنون!
مجنون که بود ، که داد خواهد؟
وز لیلی من مراد خواهد؟
جان دادن اوبس است دادش
مردن زفراق از مرادش
با من دگر این سخن مگویید!
کام دل خویشتن مجویید!»
آنان چو جواب این شنیدند
وآزار عتاب او کشیدند،
نومید به خانه بازگشتند
با قیس ، حریف راز گشتند
هر قصه که گفته بود، گفتند
هر گل که شکفته بود، گفتند
امید وصال یار ازو رفت
و آرام دل و قرار ازو رفت
از گریه به خون و خاک میخفت
وز سینهٔ دردناک ، میگفت:
«لیلی جان است و من تن او
یارب به روان روشن او
کن کس که مرا ازو جدا ساخت
کاری به مراد من نپرداخت
در هر نفسیش باد مرگی!
وز زندگیاش مباد برگی!
پامیخ شکاف سنگ بادش!
سر در دهن نهنگ بادش!
بادش ناخن جدا زانگشت!
دستش کوته زخارش پشت!
جانش چو دلم فگار بادا!
و آواره به هر دیار بادا!»
ناقه زحریم حی برون راند
وز خاک قبیله دامن افشاند
شد آهوی دشت و کبک وادی
خارا کن کوه نامرادی
خونابه زکاس لاله خوردی
همکاسگی غزاله کردی
شد باز چنانکه بود و میرفت
وین زمزمه میسرود و میرفت:
«لیلی و سرود عشرت و ناز
مجنون و نفیر شوق پرداز
لیلی و عنان به دست دوران
مجنون و به دشت، یار گوران
لیلی و به این و آن سبک رو
مجنون و به آهوان تگ و دو
لیلی و سکون به کوه و زنان
مجنون و به کوه با گوزنان
لیلی و ترانه گو به هر کس
مجنون و صفیر کوف و کرکس
لیلی و خروش چنگ و خرگاه
مجنون و خراش گرگ و روباه
لیلی و چو مه به قلعهداری
مجنون و به غار غم حصاری
آری هر کس برای کاریست
هر شیر سزای مرغزاریست
آن به که به نیک و بد بسازیم
هر کس به نصیب خود بسازیم
شکایت بردن پدرلیلی از مجنون پیش خلیفه
چون مانع دل رمیده مجنون
از صحبت آن نگار موزون
یعنی پدر بزرگوارش
آن در همه فن بزرگ کارش
برخاست به مقتضای سوگند
محمل به در خلیفه افکند،
بر خواند به رسم دادخواهی
افسانهٔ خویش را کماهی
کز «عامریان» ستیزهخویی
در بیت و غزل بدیهه گویی،
از قاعدهٔ ادب فتاده
خود را «مجنون» لقب نهاده،
افکنده زروی راز پرده
صد پرده زعشق ساز کرده
دارم گهری یگانه چون حور
از چشمزد زمانه مستور
جز آینه کس ندیده رویش
نبسوده به غیر شانه مویش
آن شیفته رای دیو دیده
رسوا شدهٔ دهل دریده
از بس که زند زعشق او دم
آوازهٔ او گرفت عالم
در جمله جهان یک انجمن نیست
کافسانه سرای این سخن نیست
بیحلقه زدن زدر درآید
پایش شکنم ، به سر درآید
گر در بندم ، درآید از بام
صبحش رانم ، قدم زند شام
جز تو که رسد به غور من کس؟
از بهر خدا به غور من رس!
حرفی دو به خامهٔ عنایت
بنویس به میر آن ولایت
تا قاعدهٔ کرم کن ساز
وین حادثه از سرم کند باز»
دانست خلیفه شرح حالش
بنوشت به وفق آن مثالش
چون میر ولایت آن رقم خواند
مرکب سوی قیس و قوم اوراند
اندخت بساط داوری را
زد بانگ سران عامری را
قیس و پدرش به هم نشستند
اعیان قبیله حلقه بستند
منشور خلیفه کرد بیرون
مضمون وی آنکه: «قیس مجنون
کز لیلی و عشق او زند لاف،
بیرون ننهد قدم زانصاف!
زین پس پی کار خود نشیند!
برخاک دیار خود نشیند!
لیلی گویان غزل نخواند!
لیلی جویان جمل نراند!
پا بازکشد زجستجویش!
لب مهر کند زگفت و گویش!
منزل نکند بر آستانش!
محفل ننهد زداستانش!
برخاک درش وطن نسازد!
وز ذکر وی انجمن نسازد!
ور زآنکه کند خلاف این کار،
باشد به هلاک خود سزاوار!
هر کس که کند به قتلش آهنگ
برشیشهٔ هستیاش زند سنگ،
بر وی دیت و قصاص نبود!
سرکوبی عام و خاص نبود!
این واقعه را چو قوم دیدند
مضمون مثال را شنیدند،
برقیس زبان دراز کردند
چشم شفقت فراز کردند
گفتند که: «غور کار دیدی؟!
منشور خلیفه را شنیدی؟!
من بعد مجال دمزدن نیست
بالاتر از این سخن ، سخن نیست
گر مینشوی بدین سخن راست
خونت هدر است و مال، یغماست
بر مادر و بر پدر ببخشای!
زین شیوهٔ ناصواب بازآی!»
مجنون زسماع این ترانه
برداشت نفیر عاشقانه
هوشش زسر و توان زتن رفت
مصروع آسا زخویشتن رفت
گردش همه خلق حلقه بستند
در حلقهٔ ماتمش نشستند
داور زغمش نشست در خون
شد شیوهٔ داوری دگرگون
دستور حکومتاش شده سست
منشور خلیفه را فروشست
کاین نامه که زیرکی فروش است،
قانون معاش اهل هوش است،
جز بر سر عاقلان قلم نیست
دیوانه سزای این رقم نیست
تا دیر فتاده بود بر خاک
رخساره نهاده بود بر خاک
چون بیهشیاش زسر برون شد
هوشش به نشید ، رهنمون شد
با زخمهٔ عشق ساخت چون چنگ
شد ساز بدین نشیدش آهنگ:
«ما گرم روان راه عشقیم
غارت زدگان شاه عشقیم
جز عشق وظیفه نیست ما را
پروای خلیفه نیست ما را
زآن پایه که عشق پای ما بست
کوتاه بود خلیفه را دست
ما طایر سدره آشیانیم
بالای زمین و آسمانیم
زآن دام که عنکبوت سازد،
از پهلوی ما چه قوت سازد؟
هیهات! چه جای این خیال است؟
مهجوری من ز وی محال است!
محوم در وی چو سایه در نور
دورست که من شوم ز من دور»
سیاست کردن پدر لیلی وی را به خاطر دیدار مجنون
مجنون چو به حکم آن دلافروز
محروم شد از زیارت روز
شبها به لباس شبروانه
گشتی به ره طلب روانه
منزل به دیار یار کردی
و آنجا همه شب قرار کردی
گفتی ز فراق روز با او
صد قصهٔ سینه سوز با او
یک شب به هم آن دو پاکدامان
در کشور عشق نیکنامان
بودند نشسته هر دو تنها
انداخته در میان سخنها
از مردهدلان حی ، جوانی
در شیوهٔ عشق بدگمانی
بر صحبت تنگشان حسد برد
واندر حقشان گمان بد برد
شد روز دگر به خلوت راز
پیش پدرش فسانه پرداز
در خرمن خشکش آتش افروخت
زآن شعله نخست خرمنش سوخت
آمد سوی لیلی آتشافکن
و آن راز شبانه ساخت روشن
بهر ادبش گشاد پنجه
گل را به تپانچه ساخت رنجه
چون نیلوفر ز زخم سیلی
کردش رخ لاله رنگ، نیلی
بعد از همه یاد کرد سوگند
کز جرات قیس ازین غم آباد
خواهم به خلیفه برد فریاد
او کیست که گاه صبح و گه شام،
در طرف حریم من زند گام؟
گر داد خلیفه داد من، خوش!
ورنی بندم من ستمکش،
در رهگذر وی از ستیزه
محکم بندی ز تیغ و نیزه
یا پای برون نهد ازین راه
یا دست کند زعمر کوتاه
مجنون چو ازین حدیث جانسوز
آگاهی یافت، هم در آن روز،
گشت از تک و پوی، پای اوسست
وز حرف امید، لوح دل شست
بنشست و کشید پا به دامان
از رفتن آشکار و پنهان
نی از غم خویش، از غم یار
کز جور پدر نبیند آزار
با خبر شدن قبیلهٔ لیلی از عشق او و مجنون و منع وی از دیدن یکدیگر
خوش نغمه مغنی حجازی
این نغمه زند به پرده سازی
چون یک چندی بر این برآمد
صد بار دل از زمین برآمد،
آن واقعه فاش شد در افواه
گشتند کسان لیلی آگاه
در گفتن این فسانهٔ راز
نمام زبان کشید و غماز
مشروح شد این حدیث درهم
بامادر لیلی و پدر هم
یک شب ز کمال مهربانی
در گوشهٔ خلوتی که دانی
فرزند خجسته را نشاندند
بر وی زسخن گهر فشاندند:
کای مردم چشم و راحت دل!
کم شو نمک جراحت دل!
خلق از تو و قیس آنچه گویند
زآن قصه نه نیکی تو جویند
زین گونه حکایت پریشان
رسوایی توست قصد ایشان
زآن پیش که این سخن شود فاش
افتد سمری به دست او باش،
کوته کن از آن زبان مردم!
بر در ورق گمان مردم!
بردار زقیس عامری دل!
وز صحبت او امید بگسل!
مستوره که رخ نهفته باشد
چون غنچهٔ ناشکفته باشد
آسوده بود به طرف گلزار
رسوا نشده به کوی و بازار
آلودهٔ هر گمان چه باشی؟
افتاده به هر زبان چه باشی؟
لیلی میکرد پندشان گوش
از آتش قیس سینه پرجوش
ایشان زبرون به پندگویی
لیلی زدرون به مهرجویی
چون رو به دیار آن دلافروز
شد قیس روان به رسم هر روز
آن مه زحدیث شب خبر گفت
ناسازی مادر و پدر گفت
گفتا: «بنگر چه پیشم آمد!
بر ریش جگر چه نیشم آمد!
ز آن میترسم که ناپسندی
ناگه برساندت گزندی»
مجنون چو شنید ا ین سخن را
زد چاک ز درد پیرهن را
جانی و دلی ز غصه جوشان
برگشت بدین نوا خروشان
کای دل، پس ازاین صبورمیباش!
وز هر چه نه صبر دور میباش!
هجری که بود مرا دلبر
وصل است و ز وصل نیز خوشتر
هر کس که نه بر رضای جانان
دارد هوس لقای جانان،
در دعوی عشق نیست صادق
نتوان لقباش نهاد عاشق
کی پردهٔ عاشقی شود ساز
بیزخمهٔ عیب جوی و غماز؟
غماز به لیلی این خبر برد
کز عشق تو قیس را دل افسرد
خاطر به هوای دیگری داد
باشد به لقای دیگری شاد
آمد پدر و گرفت دستش
با دختر عم نکاح بستاش
تو نیز نظر از او فروبند!
یاری بگزین و دل در او بند!
با اهل جفا، وفا روا نیست
پاداش جفا بجز جفا نیست
لیلی چو شنید این حکایت
کردش غم دل به جان سرایت
با قیس زگردش زمانه
برداشت خطاب غایبانه
کای دلبر بیوفا چه کردی؟
باعاشق مبتلا چه کردی؟
باهم نه چنین کنند یاران
این نیست طریق دوستداران
لیلی به چنین غم جگرسوز
چون کرد شب سیاه خود روز
ناگه مجنون درآمد از راه
ازلیلی و حال او نه آگاه
شد یارطلب به رسم هر بار
لیلی به عتاب گفت: «زنهار
ندهند ره اندر آن حریماش
وز تیغ و سنان کنند بیماش
گو دامن یار خویشتن گیر!
دنبالهٔ کار خویشتن گیر!
مسکی مجنون چو آن جفا دید
بسیار به این و آن بنالید
آن نالش او نداشت سودی
بنهاد به ره سر سجودی
گریان گریان زدور برگشت
غمگین زسرای سور برگشت
نادیده زیار خود نصیبی
میگفت به زیر لب نسیبی:
پاکم زگناه پیچ در پیچ
عشق است گناه من، دگر هیچ
آن را که بود همین گناهش
بر بیگنهی بس این گواهاش»
با خویش همی سرود مجنون
این نکتهٔ همچو در مکنون
وز دور همی شنید یاری
از آتش عشق ، داغداری
برگشت و به لیلیاش رسانید
لیلی زدو دیده خون چکانید
شد باز به عشق ، تازهپیمان
وز کردهٔ خویشتن پشیمان
در خون دل از مژه قلم زد
برپارهٔ کاغذی رقم زد:
«برخیز و بیا! که بیقرارم
وز کردهٔ خویش شرمسارم»
پیچید و به دست قاصدی داد
سوی سر عاشقان فرستاد
مجنون چو بخواند نامهٔ او
پا ساخت زسر، چون خامهٔ او
زآن و سوسه میتپید تا بود
وآن مرحله میبرید تا بود