با خبر شدن قبیلهٔ لیلی از عشق او و مجنون و منع وی از دیدن یکدیگر
خوش نغمه مغنی حجازی
این نغمه زند به پرده سازی
چون یک چندی بر این برآمد
صد بار دل از زمین برآمد،
آن واقعه فاش شد در افواه
گشتند کسان لیلی آگاه
در گفتن این فسانهٔ راز
نمام زبان کشید و غماز
مشروح شد این حدیث درهم
بامادر لیلی و پدر هم
یک شب ز کمال مهربانی
در گوشهٔ خلوتی که دانی
فرزند خجسته را نشاندند
بر وی زسخن گهر فشاندند:
کای مردم چشم و راحت دل!
کم شو نمک جراحت دل!
خلق از تو و قیس آنچه گویند
زآن قصه نه نیکی تو جویند
زین گونه حکایت پریشان
رسوایی توست قصد ایشان
زآن پیش که این سخن شود فاش
افتد سمری به دست او باش،
کوته کن از آن زبان مردم!
بر در ورق گمان مردم!
بردار زقیس عامری دل!
وز صحبت او امید بگسل!
مستوره که رخ نهفته باشد
چون غنچهٔ ناشکفته باشد
آسوده بود به طرف گلزار
رسوا نشده به کوی و بازار
آلودهٔ هر گمان چه باشی؟
افتاده به هر زبان چه باشی؟
لیلی میکرد پندشان گوش
از آتش قیس سینه پرجوش
ایشان زبرون به پندگویی
لیلی زدرون به مهرجویی
چون رو به دیار آن دلافروز
شد قیس روان به رسم هر روز
آن مه زحدیث شب خبر گفت
ناسازی مادر و پدر گفت
گفتا: «بنگر چه پیشم آمد!
بر ریش جگر چه نیشم آمد!
ز آن میترسم که ناپسندی
ناگه برساندت گزندی»
مجنون چو شنید ا ین سخن را
زد چاک ز درد پیرهن را
جانی و دلی ز غصه جوشان
برگشت بدین نوا خروشان
کای دل، پس ازاین صبورمیباش!
وز هر چه نه صبر دور میباش!
هجری که بود مرا دلبر
وصل است و ز وصل نیز خوشتر
هر کس که نه بر رضای جانان
دارد هوس لقای جانان،
در دعوی عشق نیست صادق
نتوان لقباش نهاد عاشق