گفتم به دام اسیرم گفتا
که دانه با من
گفتم که آشیان کوگفت آشیانه با من
گفتم که بی بهرام شوق ترانه ام نیست
گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من
گفتم بهانه یی نیست تا پر زنم به سویت
گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من
گفتم به فصل پیری در من گلی نرید
گفتا که من جوانم فکر جوانه با من
گفتم که خانمانم در کار عاشقی رفت
گفتا به کار خودباش تدبیر خانه با من
گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت
گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من
گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم
زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من
گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست
دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من
گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر
گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من
گفتم به دل
سلامی از جان به دوست دادن
گفتا خوشـــــا جوابی از لعل او شـــــنیدن
گفتم گذر زکویش مارا ســـــــعادت آرد
گفتا کرم ز ایــــشان خواهد به ما رســـــیدن
گفتم ستم فراوان از هر طرف بیــــــامد
گفتا که درد وغمها بایـد بـــسی کشــــــیدن
گفتم ز هجر جانان از درد وغــم خمیدم
گفتا عجب صــــــفایی باید که آرمـــــیدن
گفتم شود زمانی چشمم کنم ســــرایش
گفتا نما دعـــــایی خواهد به او رســــیدن
گفتم که عـــشق یارم لبریز کرده جــانم
گفتا زنور ایشـــــــان ما را چو آفریـــــدن
گفتم فــــدای نازت نازم به تو عـــزیزم
گفتا برتر ز جــــانست نازی ز او خـــــریدن
گفتم به انتظارم من جــان نثــــار یارم
گفتا ز او اشـــــــارت ازما به سر
دویــــــدن
گفتم که در نهایت شاید کند نگاهـــــی
گفتا خوشست آن دم از این قفس پریــــدن
گفتم که روی ماهش یک لحظه گر ببینم
گفتا چوخوشگوارست آن لحظه پرکــشیدن
گفتم قـــسم به مولا از درگهــــش مرانم
گفتا نشین به راهش رخســار او بدیـــــد
گفتم : چه باید دیده را؟
گفتا که دیدن
گفتم : چه شاید بهر دل ؟گفتا
تپیدن
گفتم :چگونه عاشقان را می شناسی ؟
گفتا : از نگاه مات ورنگ از رخ پریدن!
گفتم که : من گلچینم ای سر تا به پا گل!
گفتا : بمان در پای گل تا وقت چیدن !
گفتم : چه باشد بوسه گاه زندگی بخش !
گفتا : که چال گونه وقت لب گزیدن!
گفتم : بدو زیباترین زیبا کدام است؟
گفتا : مرا در خانه ائینه دیدن!
گفتم : بگو شیرین ترین اسودگی چیست ؟
گفتا : به دنبال پری رویان دویدن
گفتم : شعاعی دیدهام در سینه ات
گفت نور دو خورشید است در حال دمیدن...
گفتی که می بوسم تو را، گفتم
تمنا می کنم
گفتی اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم
گفتی که تلخی های می، گر ناگوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم
گفتی چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در او عریان تماشا می کنم
گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم
گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا می کنم
گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم
گفتم ز تو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم
گفتم
خدایاازهمه دلگیرم
گفت حتی من
گفتم نگران روزیم
گفت ان با من
گفتم خیلی تنهایم
گفت تنهاترازمن
گفتم درون قلبم خالیست
گفت پرش کن ازعشق من
گفتم دست نیاز دارم
گفت بگیردست من
گفتم ازتو خیلی دورم
گفت من ازتونه
گفتم اخر چگونه ارام گیرم
گفت با یادمن
گفتم با این همه مشکل چه کنم
گفت توکل به من
گفتم هیچ کسی کنارم نمانده
گفت به جزمن
گفتم خدایا چرا این قدر می گویی من
گفت چون من ازتو هستم وتو ازمن